لیلا خیامی - همهی محله را پرچم سیاه زده و سهچهار تا دیگ بزرگ گذاشته بودند جلوی در مسجد. چند تا از جوانها تندوتند مشغول شستن دیگها بودند.
محرم داشت میآمد و قرار بود مثل هر سال، اهالی محل، هر روز صبح، حلیم نذری بپزند.
ننه نبات که از نانوایی برمیگشت، تا چشمش به دیگهای بزرگ افتاد، آهی از ته دل کشید و با خودش گفت: «کاش میتوانستم برای نذری محرم کمکی کنم، اما نه پول دارم، نه میتوانم با این کمردردم آشپزی کنم.»
ننهنبات این را گفت و همانجورکه آه میکشید، راه افتاد بهسمت خانهاش. به خانه که رسید، دید اقدسخانم دم در ایستاده و منتظرش است.
اقدسخانم تا چشمش به ننهنبات افتاد، با خوشحالی گفت: «خوب شد آمدی ننه. خیلی وقت است منتظرت هستم.»
بعد همانجورکه لبخند میزد، گفت: «برای نذری امسال به کمکت احتیاج داریم.»
ننهنبات که حسابی هیجانزده شده بود، با عجله، کلید خانه را از کیفش درآورد و همانطورکه در را باز میکرد، گفت: «چه کمکی اقدسخانم؟ چه کار میتوانم بکنم؟»
اقدسخانم لبخندزنان ادامه داد: «کفگیر بزرگ. یک کفگیر بزرگ لازم داریم. کفگیر سال قبل شکسته و دیگر به درد نمیخورد. شما توی انباریتان کلی ظرف دارید؛ شاید کفگیر هم داشته باشید.»
ننهنبات با خوشحالی گفت: «بله که دارم؛ خوبش را هم دارم! بفرما تو.» و با عجله جلوتر از اقدسخانم رفت توی حیاط.
زنبیل نانها را لب ایوان گذاشت و یکراست رفت سمت انباری. درِ انباری را که باز کرد، کلی گردوخاک به پا شد.
خیلی وقت بود بازش نکرده بود. ننهنبات با گوشهی چادرش، گردوخاکها را کنار زد و داخل انباری رفت. اقدسخانم هم دنبالش رفت.
انباری تاریک و شلوغ و پر از خرتوپرت بود. ننه همانجورکه برق انباری را روشن میکرد و چادرش را به کمرش میبست، گفت: «باید بگردیم. باید همین دوروبرها باشد.»
بعد هم مشغول جابهجا کردن وسایل شد. دیگ و سینی و کوزه و سبد و... . اقدسخانم هم کمکش کرد. خیلی طول نکشید که بهجای یک کفگیر، چند تا کفگیر بزرگ از توی خرتوپرتها پیدا شد.
هفتهشت تا کتری و قوری بزرگ و قدیمی هم پیدا کردند. اقدسخانم گفت: «این قوری و کتریها برای چای صلواتی خیلی خوب است؛ اینها را هم میبریم.»
ننهنبات با خوشحالی گفت: «چهقدر خوب! همه را ببریم.» بعد همراه اقدسخانم، وسایلی را که پیدا کرده بودند، تندوتند از انباری بیرون آوردند.
ننه نبات و اقدسخانم وسایل را شستند و توی سبد چیدند و دوتایی سبدبهدست راه افتادند بروند مسجد.
ننهنبات همانجورکه سبد قوریها را دستش گرفته بود، با خوشحالی دنبال اقدسخانم میرفت و به پرچمهای سیاه روی در و دیوارها نگاه میکرد و با خودش میگفت: «چه خوب شد. چهقدر خوب است که من هم برای نذری محرم کمک میکنم؛ یک کمک کوچولو.»