داستان کودک | کمک کوچولو
  • کد مطالب: ۱۲۵۴۷۲
  • /
  • ۳۱ شهريور‌ماه ۱۴۰۱ / ۱۳:۳۹

داستان کودک | کمک کوچولو

همه‌ی محله را پرچم سیاه زده و سه‌چهار تا دیگ بزرگ گذاشته بودند جلوی در مسجد.

لیلا خیامی - همه‌ی محله را پرچم سیاه زده و سه‌چهار تا دیگ بزرگ گذاشته بودند جلوی در مسجد. چند تا از جوان‌ها تند‌و‌تند مشغول شستن دیگ‌ها بودند.

محرم داشت می‌آمد و قرار بود مثل هر سال، اهالی محل، هر روز صبح، حلیم نذری بپزند.

ننه‌ نبات که از نانوایی برمی‌گشت، تا چشمش به دیگ‌های بزرگ افتاد، آهی از ته دل کشید و با خودش گفت: «کاش می‌توانستم برای نذری محرم کمکی کنم، اما نه پول دارم، نه می‌توانم با این کمر‌دردم آشپزی کنم.»

 

داستان کودک | کمک کوچولو

 

ننه‌نبات این را گفت و همان‌جور‌که آه می‌کشید، راه افتاد به‌سمت خانه‌اش. به خانه که رسید، دید اقدس‌خانم دم در ایستاده و منتظرش است.

اقدس‌خانم تا چشمش به ننه‌نبات افتاد، با خوش‌حالی گفت: «خوب شد آمدی ننه. خیلی وقت است منتظرت هستم.»

بعد همان‌جور‌که لبخند می‌زد، گفت: «برای نذری امسال به کمکت احتیاج داریم.»

ننه‌نبات که حسابی هیجان‌زده شده بود، با عجله، کلید خانه را از کیفش در‌‌آورد و همان‌طور‌که در را باز می‌کرد، گفت: «چه کمکی اقدس‌خانم؟ چه کار می‌توانم بکنم؟»

اقدس‌خانم لبخند‌زنان ادامه داد: «‌کفگیر بزرگ. یک کفگیر بزرگ لازم داریم. کفگیر سال قبل شکسته و دیگر به درد نمی‌خورد. شما توی انباری‌تان کلی ظرف دارید؛ شاید کفگیر هم داشته باشید.»

ننه‌نبات با خوش‌حالی گفت: «بله که دارم؛ خوبش را هم دارم! بفرما تو.» و با عجله جلو‌تر از اقدس‌خانم رفت توی حیاط.

زنبیل نان‌ها را لب ایوان گذاشت و یک‌راست رفت سمت انباری. درِ انباری را که باز کرد، کلی گرد‌و‌خاک به پا شد.

خیلی وقت بود بازش نکرده بود. ننه‌نبات با گوشه‌ی چادرش، گرد‌و‌خاک‌ها را کنار زد و داخل انباری رفت. اقدس‌خانم هم دنبالش رفت.

انباری تاریک و شلوغ و پر از خرت‌و‌پرت بود. ننه همان‌جور‌که برق انباری را روشن می‌کرد و چادرش را به کمرش می‌بست، گفت: «باید بگردیم. باید همین دور‌و‌بر‌ها باشد.»

بعد هم مشغول جا‌به‌جا کردن وسایل شد. دیگ و سینی و کوزه و سبد و... . اقدس‌خانم هم کمکش کرد. خیلی طول نکشید که به‌جای یک کفگیر، چند تا کفگیر بزرگ از توی خرت‌و‌پرت‌ها پیدا شد.

هفت‌هشت تا کتری و قوری بزرگ و قدیمی هم پیدا کردند. اقدس‌خانم گفت: «این قوری و کتری‌ها برای چای صلواتی خیلی خوب است؛ این‌ها را هم می‌بریم.»

ننه‌نبات با خوش‌حالی گفت: «چه‌قدر خوب! همه را ببریم.» بعد همراه اقدس‌خانم، وسایلی را که پیدا کرده بودند، تند‌و‌تند از انباری بیرون آوردند.

ننه نبات و اقدس‌خانم وسایل را شستند و توی سبد چیدند و دوتایی سبد‌به‌دست راه افتادند بروند مسجد.

ننه‌نبات همان‌جور‌که سبد قوری‌ها را دستش گرفته بود، با خوش‌حالی دنبال اقدس‌خانم می‌رفت و به پرچم‌های سیاه روی در و دیوارها نگاه می‌کرد و با خودش می‌گفت: «چه خوب شد. چه‌قدر خوب است که من هم برای نذری محرم کمک می‌کنم؛ یک کمک کوچولو.»

 

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.